سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو را من دوست میدارم

دوشنبه 89/6/1 1:10 عصر| | نظر

اگر چه خوب میدانم که میدانی

تو میدانی تمام روز ها شب ها 

چه باران باشدو بوران

فقط یک آسمان سقفی اگر باشد 

تورا در خاطراتم زنده میدارم

تو میدانی

 درون هر نگاه من

درون نبض دستانم

هزاران حرف جا دادم

و از این بغض پر دردم

 از این تنهایی تاریک

و از اینکه نگاهم خالی خالیست میترسم

مگر وقتی که باز آیی

تو یک دریا محبت را برایم هدیه می آری

و با تنهایی من خوب میجنگی

درون نبض دستانم اگر چه حرفها دارم

ولیکن خوب میدانم

که میدانی

تو را من دوست میدارم

پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم‏‎‏
‏که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم‏
‎ ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست‏‎‏
‏ تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم‏
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین‎‏
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
‏ چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی‏‎‏
‏من چه گویم که غریب است دلم در وطنم‏
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند‏‎‏
‏ آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
‏‎‏ ‎‏ ‏شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
‏‎‏ ‏کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهی کجام کنی!
درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هزار درد آشنام کردی!
بسم نوای خوش نواختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کردی!
چنین عبث نگم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی!
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آن که تو جام جهان نمام کنی!
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی!
زمانه کرد و نشد،دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی!
هزار نقش نوم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی!
لب تو نقطه ی پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی!
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
خون میرود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشاندن جان است
از راه مرو سایه که ان گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است ...